معنی امتحان و آزمایش

حل جدول

عربی به فارسی

امتحان

آزمون , آزمایه , امتحان , آزمایش , محک , بازرسی , معاینه , رسیدگی

لغت نامه دهخدا

آزمایش

آزمایش. [زْ / زِ ی ِ] (اِمص) اسم مصدر آزمودن. بلا. بلاء. (ربنجنی). خبرت. (دَهّار). تجربه. تجربت. آزمون. رون. اروند. بلی. (دَهّار). بلیه. (دَهّار) (دستوراللغه). بلوی. (دَهّار). محنت. امتحان. ابتلاء. آزمودن. اختبار. امتحان. سنجش. آروین. رون:
جوانان داننده ٔ با گهر
نگیرند بی آزمایش هنر.
فردوسی.
کنون من تو را آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گَرَم ازدرِ شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی به شوی.
فردوسی.
برآنم که با او نسازیم جنگ...
یکی پاسخ پندمندش دهیم...
اگر جنگ جوید پس از پند من
نیندیشد از فرّ و اروند من
بدانسان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد بر او هور و ماه
از این آزمایش ندارد زیان
بماند مگر دوستی در میان.
فردوسی.
چو بی آزمایش نباشد خرد
سرِ مایه ٔ کارها بنگرد.
فردوسی.
چو دیدمْت گفتم سراسر سخُن
مرا هر زمان آزمایش مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر...
فردوسی.
بدانش ورا آزمایش کنید
هنر بر هنر بر فزایش کنید.
فردوسی.
به از آزمایش ندیدم گوا
گوای سخنگوی و فرمانروا.
فردوسی.
جز او هرکه با ما بدل دشمنند
ز تخم جفاپیشه اهریمنند
ز ما نیکوئیها نگیرند یاد
ترا آزمایش بس از نوش زاد.
فردوسی.
دگر آنکه گفتی که چل ساله مرد
ز برنا فزون تر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود
بمردانگی در فزایش بود.
فردوسی.
جوان ارچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر.
فردوسی.
بدر بر همی بود با هر کسی
همی کرد از آن آزمایش بسی.
فردوسی.
گرت رای با آزمایش بود
همه روزت اندر فزایش بود.
فردوسی.
واکنون اینجا شحنه می گماریم با اندک مایه مرد، آزمایش را. (تاریخ بیهقی).
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون.
اسدی.
زیرا که جهان ز آزمایش
بس نادره ناطقیست ابکم.
ناصرخسرو.
سلطان چون از حجره ٔ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود. (نوروزنامه). و هر یک را بانواع آزمایش امتحان می کرد. (کلیله و دمنه).
آزمایش کرد آن شاهش مگر
تا شناسد هیچ باز از یکدگر.
عطار.
غوره ها را که بیارائید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد زآزمون دندان او.
مولوی.
|| ورزش. ریاضت. مشق. کثرت عمل. کارکشتگی:
چنین داد پاسخ بمادر که شیر
نگردد مگر به آزمایش دلیر.
فردوسی.
و رجوع به آزموده شود.
- آزمایش کردن، امتحان. اختبار. ابتلاء.
- امثال:
چهل ساله با آزمایش بود.
فردوسی.


امتحان

امتحان. [اِ ت ِ] (ع مص) بیازمودن. (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل). آزمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزمایش کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) آزمایش. تجربه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آزمون. (فرهنگ فارسی معین):
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده ست.
خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.
خاقانی.
من همی دانستمی بی امتحان
لیک کی باشد خبرهمچون عیان.
مولوی.
گر جان طلبی فدای جانت
سهل است جواب امتحانت.
سعدی.
دماغ خون من چون اشک رنگی بر نمی آید
گر استغنا نگیرد دست وتیغت امتحان دارد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- امتحان تجدیدی، اگر شاگردی در بعضی از درسها از عهده ٔ امتحان برنیاید بار دیگر وی را از همان درسها امتحان کنند و آنرا امتحان تجدیدی گویند. امتحانات تجدیدی مدارس و دانشگاه برحسب معمول در شهریور ماه انجام میگیرد.
- امتحان تستی، هرگونه پرسشهای متعدد و کوتاه است که برای آزمایش هوش یا استعدادهای دیگر و یا معلومات افراد تهیه شده باشد.
- امتحان داخلی، امتحانی که در خود دبستان یا دبیرستان توسط معلمان همان مدرسه انجام می شود. رجوع به امتحان نهایی در همین ترکیبات شود.
- امتحان شفاهی، امتحانی که زبانی انجام پذیرد، معلم می پرسد و شاگرد همانجا و درهمان موقع جواب میدهد.
- امتحان کتبی، امتحانی که معلمان و ممتحنان بطور کتبی و نوشتنی شاگردان رامی آزمایند.
- امتحان کردن. رجوع به امتحان کردن در ردیف خود شود.
- امتحان نسج زنده، بافت برداری. (فرهنگ فارسی معین).
- امتحان نهایی، امتحانی که در پایان سال تحصیلی (خرداد) یا درشهریور بطور رسمی نه داخلی انجام می گیرد.
- امتحان هوش، پرسشهایی برای آزمایش هوش کسان.
- امثال:
امتحان را گربه نخورده است، بر امتحان کردن ضرری مترتب نشود. (از امثال و حکم مؤلف).
|| تفحص و تجسس و تفتیش و جستجو. (ناظم الاطباء). || (مص) نگریستن و تأمل کردن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نگریستن در عاقبت کاری. (از متن اللغه). اندیشیدن پایان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشن و گشاده کردن دل: امتحن اﷲ قلوبهم، خدا دلهای آنان را روشن و گشاده کرد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خالص گردانیدن نقره و جز آن به آتش. (از متن اللغه):
طلق روانست آب بی عمل امتحان
زر خلاص است خاک بی اثر کیمیا.
خاقانی.
|| در محنت افتادن. (شمس اللغات):
گیرم که من از روزگار ماندم
امروز در این حبس امتحانم.
مسعودسعد.
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم.
خاقانی.
مروحه ٔ تقدیر ربانی چرا
پر نباشد زامتحان و ابتلا.
مولوی.
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم.
مولوی.
|| در اصطلاح تصوف آزمایش دل اولیاء بگونه گونه بلاها که از حق تعالی بدان آید. (هجویری، از فرهنگ فارسی معین).

فارسی به عربی

آزمایش

امتحان


امتحان

اختبار، اغراء، امتحان، تجربه، فحص، محاکمه، محاوله

فرهنگ فارسی هوشیار

آزمایش

(اسم) آزمودن امتحان، ورزش ریاضت مشق.

فرهنگ معین

آزمایش

امتحان، تجربه، سنجش، ورزش، ریاضت، مشق. [خوانش: (یِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

آزمایش

امتحان، آزمون، سنجش،
تجربه،
فرآیند کشف چیزی،
بررسی علمی نظریه برای اثبات یا رد آن،
تجزیۀ یک ماده به منظور بررسی خواص و مواد سازندۀ آن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

آزمایش

آروین، آزمون، امتحان، تجربه، تمرین، مانور، محک، مسابقه، مشق، محنت، فتنه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

امتحان

آزمون، آزمایش

معادل ابجد

امتحان و آزمایش

865

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری